کد مطلب:140515 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:118

به منبر رفتن ابن زیاد پلید در مسجد
چون ابن زیاد شقاوت نهاد اسیران آل محمد را با كمال توبیخ و سرزنش از مجلس بزندان فرستاد و آن اسیران از جان سیر با غل و زنجیر و با چشم پر آب وارد آن خانه خراب كه در جنب مسجد بود شدند و فردای آن روز سر مطهر حضرت را در كوچه و بازار گردانید و خود با كمال ابهت و جلال روی به مسجد آورد و سار ابن زیاد الی المسجد فی ابهة عظیمة و نخوة مزیدة رجال و اعیان دولت همگی از عقب سر وی به مسجد آمدند برو فاجر مالامال تمام مسجد را فرو گرفتند آن شقی بن شقی دعی بن دعی عبیدالله اموی با كبر و منیت و غرور و نخوت برجست چون بوزینه بر منبر نشست چنانچه شیخ مفید در ارشاد ذكر می نماید كه آن پلید بعد از استقرار در منبر لب به خطبه گشود و قال الحمد لله الذی


اظهر الحق و نصر امیرالمؤمنین یزید و حزبه و قتل الكذاب بن الكذاب و شیعته یعنی حمد و شكر خدائی را سزا است كه حق را آشكار كرد و پادشاه مؤمنان یزید و لشگر او را نصرت داد دروغگو پسر كذاب را كشت و لشگرش را هم كشت تا این مزخرفات از زبان آن شقی بیرون آمد یكی از شیعیان خالص احمدی و امتان مخلص محمدی صلی الله علیه و آله شیر بیشه ی مردی عبدالله بن عفیف ازدی از جا برخاست.

سید بن طاووس علیه الرحمه می فرماید:

انه كان من خیار الشیعة و زهادها این عبدالله از اخیار و ابرار شیعیان بود و از جمله عباد و زهاد شمرده می شد و نیز از جمله تابعان امیرمؤمنان بود و یك چشم وی در جنگ صفین در ركاب امیرالمؤمنین علیه السلام از دست رفته بود و چشم دیگرش در جنگ جمل كور شده بود با آن كوری و نابینائی اغلب ملازم مسجد اعظم بود و شب و روز به عبادت مشغول بود چون از عبید عنید این مزخرفات را شنید تاب نیاورده فریاد كرد ای ولد الزنا ان الكذاب بن الكذاب انت و ابوك دروغگو و پسر دروغگو توئی و پدر تو و كسی كه تو را امیر این شهر ساخته و آتش بجان اهل ایمان انداخته ای بی دین اولاد پیغمبر را می كشی و بر منبر مؤمنان برمی آئی و ناسزا به شوهر زهرا می گوئی ای بی حیا از منبر بزیر آی ابن زیاد سخت غضبناك شده پرسید این كور دور از رحمت خدا كیست كه با من اینگونه درشتی كرد عبدالله گفت انا المتكلم من بودم كه گفتم ای دشمن خدا ذریه طاهره نبویه محمد صلی الله علیه و آله را می كشی كه خداوند ایشان را پاك و پاكیزه خلق كرده با این حالت دعوی مسلمانی كنی

شعر



كجا از تو اسلام دارد خبر

تفو بر تو و دینت ای بی پدر






حسین علیه السلام نور چشم رسول خدا است

فروزنده ی محفل مصطفی (ص) است



واغوثاه و این اولاد المهاجرین و الانصار

كجایند اولاد انصار دین



برآرند شمشیر كین از یمین



هماره بر این خیره جنگ آورند

جهانرا بر او تار و تنگ آورند



به روایت ابی مخنف عبدالله عفیف گفت فض الله فاك و لعن الله اباك و عذبك و اخزأك خدا دهانت را بشكند و تو را خوار نماید و پدرت را نگونسار در آتش افكند، ای ولدالزنا اما كفاك قتل الحسین علیه السلام عن سبه علی المنابر بس نبود تو را كشتن پسر فاطمه علیهاالسلام، اكنون منبر می روی و ناسزا بر وی می گوئی.

مرحوم سید در لهوف می فرماید:

راوی گفت غضب ابن زیاد شدیدتر شد رگهای گردنش پر از خون شده گفت این كور بدبخت را نزد من بیاورید فراشان و غلامان از هر طرف ریختند تا عبدالله را بگیرند و بنزد عبیدالله ببرند اقوام و بنی اعمام از اشراف و غیره از اطراف ازدحام كردند و به حمایت برآمدند نگذاشتند عبدالله را فراشان بكشند و ببرند عبدالله عفیف را در آن هنگام طایفه وی ربودند و بمنزل وی رسانیدند ابن زیاد با غضب زیاد از منبر بزیر آمد و روانه دارالاماره شد و گفت باید حكما این كور بدبخت را بگیرند نزد من بیاورند.

در روضة الصفاء می نویسد:

چون ابن زیاد به قصر دارالاماره نشست اركان و اعیان آمدند ابن زیاد از كمال جرأت و جسارت عبدالله عفیف بایشان شكایت نمود كه این كور امروز صولت ما را درهم شكست و خفت داد گفتند بلی چنین است و حق با شما است از این غصه و غم زیادتر از برای ما آنستكه سادات و اشراف قبیله ازد بر ما چیره شدند و عبدالله را از دست ما بردند این خیلی بر ما گران آمده ابن زیاد از تحریك ایشان


غضبناك شده امر كرد بروید بخانه اشراف و سادات بغتة و فجاة ایشان را با خویشان بگیرید و بیاورید جلاوزه و جندیه و فراشان ریختند به خانه های ایشان جملگی را گرفتند و دست و ساعد و بازو بستند و آوردند حبس كردند از جمله عبدالرحمن محب ازدی بود كه رئیس بر قبیله ازد بود پس ابن زیاد ناكس محمد بن اشعث و عمرو بن حجاج و شبث را طلبید و گفت بروید این كور ظاهر و باطن را بیاورید این سه سردار خونخوار با غلامان و فراشان خود روی بخانه عبدالله عفیف آوردند خبر بطایفه ازد رسید از دیون از مرد و زن جمعیت كردند و به در خانه عبدالله آمدند چون ممانعت كردند جنگ در پیوست و هنگامه بر سر پا شد طایفه ازد كه هجوم عام كرده بودند بر اصحاب ابن زیاد غالب شدند جمعی را كشتند و جمعی را مجروح و زخمی كردند خبر به ابن زیاد دادند آن ولدالزنا قبیله مضر را به كمك فرستاد در میان ایشان قتال عظیم شد خلقی كثیر از طرفین كشته شدند این دفعه لشگر ابن زیاد غلبه كردند هجوم به در خانه عبدالله عفیف آوردند در خانه اش را شكستند عبدالله دختری داشت كه پرستاری پدر می كرد، فریاد برآورد پدر در خانه را شكستند و الآن است كه می ریزند و تو را می برند و مرا بی پدر می كنند، این بگفت و شروع كرد به شیون نمودن.

عبدالله گفت نور دیده مترس و دل مرا مشكن و شمشیر مرا بیاور در پهلوی من بایست ببین از هر طرف می آیند مرا خبر كن تا دمار از روزگارشان برآورم آن دختر شمشیر پدر را از غلاف كشیده بدست وی داد و خود در پهلوی پدر ایستاد كه ناگاه سپاهیان با قعقعه سلاح و شعشعه تیغ و رماح با عربده و هلهله بخانه درآمدند.

پیر ضعیف نحیف دریادل در جای تنگی ایستاد شمشیر خود را مثل شعله جواله بدور خود چرخ داده و این رجز را می خواند.


عربیه



والله لو یكشف لی عن بصری

ضاق علیكم موردی و مصدری



و كنت معكم قد شفیت غلتی

ان لم یكن ذاالیوم قومی تحقری



عبدالله عفیف غصه می خورد كه ایكاش چشم می داشتم و سزای این نامردها را در كف دستشان می گذاشتم، باری آن گروه اطراف عبدالله را گرفتند از هر طرف می آمدند دختر فریاد می كرد بابا جان از یمین آمدند از یسار آمدند لیكن مثل بید بر خود می لرزید آن شجاع مظفر شمشیر می زد مرد می انداخت تا آنكه بقول ابی مخنف بیست و سه نفر را به خاك انداخته تا آنكه خسته شد و درمانده شد دخترش دید بابایش بی تاب شده و نزدیكست گرفتار شود فریاد از دل بركشید كه آه یحاط بابی و لیس له ناصر از بی كسی كه پدرم را در میان گرفتند یكنفر یار و هوادار ندارد پیوسته دختر عبدالله فریاد می زد و با صدای بلند می گفت پدرجان دلم برای غریبی می سوزد لیتنی كنت رجلا حتی اخاصم بین یدیك ای كاش من مرد بودم و در پیش روی تو شمشیر می زدم و حمایت از تو می كردم آخرالامر آن پیرمرد خسته را در میان گرفتند و از پای درآوردند و بازویش را بستند كشان كشان بنزد ابن زیاد كافر بردند در این اثنا صدای گریه دختر بگوش عبدالله رسید از غیرت دل در برش طپید گفت یابن مرجانه عجل بقتلی چون خیال كشتن مرا داری زودتر مرا راحت كن زیرا طاقت ندارم دخترم را میان نامحرمان گریان و نالان ببینم پس عبیدالله حكم كرد گردنش را بزنید و تنش را بدار بیاویزید ریش سفید آن عابد شب زنده دار را گرفتند سرش را بریدند و بدار آویختند شب طائفه ازد به دور هم جمع شدند و گفتند این ننگست كه بدنی از قبیله ما به دار آویخته باشد و ما در رختخواب بخوابیم جمعیت كردند همانشب رفتند بدن عبدالله را از دار بزیر آوردند بعد از كفن و نماز بخاك سپردند.